۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

همنام


چنــد سال پیش وبگردی می کردم که دیدم یکی یگه هم اسم من هست که اون هم داستان نویسه. هر از گاهی دوستی می گه که اون داستانت رو تو  فلان سایت خوندم ومن باید توضیح بدم که  من هنوز که هنوزه جرات نکردم داستانام رو هیچ جا، چه مجله چه سایت منتشر کنم و اون نیما من نیستم. یه بار هم که برای  کاری رفته بودم نشر ققنوس، مسئول چاپ داستان ها بهم گفت که می خواد درباره مجموعه ای که براشون فرستادم باهام حرف بزنه. وقتی براش توضیح دادم اون هم قصه ی خودش رو درباره هم نامش که کلی براش مشکل درست کرده بود تعریف کرد.
فقـــط یه توصیه به همنام داستان نویسم دارم که موقع منتشر کردن داستان هاش کمی صبر کنه، بازنویسوشون کنه که دیگران داستان هاشو برای من نقد نکنن. اون هم بعد از این که فهمیدن من اون نیما نیستم.

درباره ی حواس


حـــس هایی در زندگی وجود داره که من اسم یه دونشو گذاشتم حس امیلی پولنی. مثل کارامل خوردن تو یه لابی نیمه تاریک و خنک وقتی که بیرون زیادی روشن و داغه. یا مثلن وقتی زیاد ناراحت نیستی یا پس یه هماغوشی به آهنگای اِنیـا گوش دادن و چرت زدن.
زندگــــی کردن توی خیابون ما هم یکی از همین حس های امیلی پولنیه. یه خیابون پره هتل و مسافرایی که من از بعضی شون خیلی خوشم می یاد وقتی شب ها می رم دم پنجره و می بینم که دارن برمی گردن هتل با یه کوله پشتی، بدون این که زبون فارسی بلد باشن جرات می کنن که تا دیروقت تو خیابونای این شهر قدم بزنن. 3-4 روز پیش فرشید رو هم تو خیابون خِـفت کردن. موبایل و کیفشو بردن. اما خوبه که مثل احسان راهی بیمارستانش نکردن. این شد چهارمی. کی می گه تا 3 نشه بازی نشه؟

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

طرح داستان


ترس. این که طرح این داستان ها پیش نمی رود غیر از این نبوده این همه وقت. گیر کرده بودم که چرا به قول نویسنده ای: چرا این همه داستان ایرانی هیچ اتفاق خاصی توش نمی افتد. همه اش زندگی آپارتمانی. همه اش بدون طرح درست درمون. فقط دلخوشیم که نویسنده ایم. توی این 10 -12 سال اخیر که نگاه می کنی، می بینی بیشتر نویسنده های عزیز همه توی آپارتماناشون تشریف دارن و حاضر نیستن شخصیت  حرومزاده ی داستانشون رو زیاد از خونه دور کنن. این که این داستان های من هم هی تــِـر می خورد توشون بیشتر گمون کنم همین باشه. دست کم  در مورد من همینه. من از ساختن طرح برای شخصیت داستان هام می ترسیدم تا امروز بدون این که خودم بدونم. کی باورش می شه تا این حد؟

بعضی ها


کاری به وبلاگ هایی که نگاه انداختن بهشون مثل شاشیدن تو یه خیابونه خلوته ندارم، اما به بعضی از وبلاگ ها معتادم. همه ی یادداشت هاشون رو می خونم. نمی تونم از یک کلمه شون هم بگذرم. خوندنشون یا دیدنشون حس چشم چرونی به آدم می ده. انگار پسربچه ای باشی که از پس دریچه ای حمام کردن دختری رو دید می زنه.
توی بعضی از این وبلاگ ها آدم ها یی زندگی می کنن که با چیزی که از نزدیک می بینی به اندازه ما تا استرالیا فاصله دارند. من خودم یه دونه سلین، چند تا براتیگان و حتا چند تایی که هیچ اسمی نشد روشون بگذارم، پیدا کردم. گاهی حسودی هم می کنم بهشون. خودم هر از گاهی وبلاگامو مثل خونه ای که هرگز نتونستم بخرم ول می کنم و می رم به یه وبلاگ دیگه. خیلی کم چیزی توش می نویسم. اما یه چیزهایی هست که هیچ جای دیگه به جز توی یه وبلاگ نمی شه دربارشون  گفت و کشید. مثل چیزهایی که وبلاگهایی که دوستشون دارم می نویسن. من حاضر نیستم بهشون لینک بدم. تنها جایی که خسیسم همین جاست. دوست دارم جعبه شکلات رو بردارم برم یه جای خلوت و همشو خودم بخورم.

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

در باب آپاندیسیت

اگر دچار آپاندیسیت شدی، سعی کن به بیمارستان نیمه خصوصی بری. اگر می تونی درد رو تحمل کنی به بیمارستان دولتی برو. اما یادت باشه که بعضی چیزهای مهم رو فراموش می کنن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

نوری


نوری می خواند

در خالی جام ها

صدایش می پیچد

در برگ های پیچک

از کنار قاب عکس مان می گذرد

و در قلب ما می نشیند.


غمگینم

نوری می خواند

خیابان پر از اشرفی ست

نسیم

پنجره ای باز می کند.


شادم

نوری می خواند

برای تولدم،
عروسی
و مرگم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

جيرجيرك

چند برگ كاغذي كه شعري روي شان نوشته بودم را گم كرده ام. انقدر همه چيز توي اين اتاق در هم فشرده است كه ترجيح مي دهم دنبالش نگردم. امشب بعد مدتها صداي جيرجيرك را شنيدم. مي خواند مثل قديم. هيچ چيز شكل قديم نيست، اما جيرجيرك همانطور مي خواند. قبلن از اين صدا خوابم نمي برد. دوست داشتم پيدايش كنم و زير دمپايي له اش كنم، اماكساني كه به شكار جيرجيرك رفته باشند مي دانند چه خوب قايم مي شود و چه خوب فلنگ را مي بندد. امشب دوست دارم اين صدا باشد. آرامشي دارد كه اين شهر نتوانسته هنوز جيرجيركها را ببلعد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

حضرت حافظ می فرمایند1:

حضرت حافظ در راستای اعمال منافی عفت می فرمایند:

پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم.

در روضه ی رضوان

در رثای معمولی بودن

اشتباه است. خیلی چیزها را نباید نوشت. خیلی چیزها را نباید گفت وقتی مطمئنی دو تا چشم، دو تا گوش و یک دهان، تنها نشسته اند تا گزارشت کنند و به آنهایی که محرم نیستند بگویند. باید خودت را خط یزنی. باید همیشه حواست به آل و مالت باشد، باید شیفته ی تنهایی باشی. باید نقاب داشته باشی.
این است که نمی شود نوشت. برای فرهیخته بودن، برای روشنفکر بودن ِ بیشتر باید خودت را نفی کنی. باید بیشتر جنست را پنهان کنی. باید دغل باشی. بعد توی گوش کسانی که دوست داری با آنها رابطه داشته باشی از فواید امر خطیر تن دادن به تنانگی بگویی. حالا می توانی به همه چیز برسی. توی جمع، همان روشنفکر نـُـقلی و دوست داشتنی با رفتار تهاجمی  بمانی و در رختخواب پی ِداغی بدن باشی. 

اما خوب همیشه هم انقدر آسان نیست.بعضی نقشه ها خیلی تمیز به نظر می آینداما قرار نیست به همین راحتی عملی شوند. قدرت طبیعت معمولن بیشتر است. آدم ها را شبیه خودش می کند. انقدر که از خیر خیلی چیزها بگذرند. ژست های روشنفکری، هم- خوابی و حتا تولید اثر.

اگر احتیاج به هم - خوا- بی دارید، زیاد خودتان را اذیت نکنید. این حقی ست که از شما گرفته شده. می توانید برای این کار یک آدم معمولی باشید،کار روشنفکری به جای خود، برای کـِـیف بدن احتیاجی به ژست های ادبی، فلسفی، سیاسی ندارید. معمولن کسی برای مراجعه به موال، کروات نمی زند.

موال فرنگی

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

او رفت با صدایش خواندن نمی تواند

از پس سفر نوشتن کار دشواری نیست. معولن آدم ها و اتفاقاتی هستند که می شود از آسودگی شان نوشت و از یادآوری شان لبخندی هم زد. چیزهایی هم هست که می تواند پس همین سفر دلچسب حالت را بگیرد. مثل مرگ محمد نوری.زود اتفاق افتاد زود تمام شد.شاید هشتاد و یک سال خیلی به نظر بیاید. بیشتر از معمول عمر ما در ایران، اما بودن نوری و این که می دانی هست و هربار تصمیم می گیری که سری بزنی و احوالی بپرسی و نمی شود، خوب همه این ها خیلی بد است. این که صدای شفافش را گوش می کنی و می دانی نیست بد است. این که می دانی جای چیزی خالی ست یا جای کسی.

محمد نوری

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اسب سفید وحشی

نوشتن راه رهایی ست، رستگاری ست. هرچند در این مرز پرگهر همیشه تلفات داشته. لب دوخته اند، سر بریده اند، طلا چپانده اند در دهان تا راه نفس بند آمده، با طپانچه ی ترور از پشت زده اند، با چاقو مثله مثله، آمپول هوا و شیاف پتاسیم  اعمال کرده اند، توی زندان ویروس مرگ به جان انداخته اند، با کتاب قطور آنقدر بر سر کوبیده اند که داس عزرائیل شرف پیدا کرده و در یک نمای تاریک نویسنده را شاعر را و هر کس که کارش با کلمات است نشانده اند زیر بشکه ی آب، تا چکه چکه آن ترشح  بر فرق سر بچکد و آدم آرزوی مرگ کند تا بمیرد.
اما از همه ی این ها بدتر شکنجه است. شکنجه با قیچی یا هر برنده ی تیز دیگر که در دستان میرغضب است. میر عذابی که بی رای سلطان هم می تواند عامل باشد. اسمش را گذاشته اند ممیز. اول ترها را نمی دانم که هر چه رفته ام این قیچی بوده و پیش می آمده، اما پس تر دوره ای هم بوده که به واسطه ی این ممیز، دیگران آنگونه نوشته اند که افتد و دانی و همینطور از دالانی به دخمه ای مسیر عوض کرده اند و راه سیالات پیموده اند به قدر چند مهندس دور زده اند تا خود را هم پیچانده اند. جایی از نفس افتاده ... گذاشته اند و جایی از خیرِ شر گذشته اند و عطای نوشتن را به لقایش بخشیده و به وادی بازرگانی ورود کرده  و شده اند دلال شرت و سوتین و کل کالای امثالهم که کلمه نیست، واژه نیست. 
و میر عذاب آنقدر قیچی زده که حالا پسِ واژه به لباس تن و موی سر هم بند کند. آنقدر از بدن کتاب ها کنده که نوبتِ تن آدم ها برسد. چقدر کتاب که درون نویسنده مانده اند و چند دفترِ کتاب نشده که به آب شسته، در آتش سوزانده، به دست باد سپرده و در خاک  چال شده اند. این ادبیات عاقبتش شکل بغض توی گلوست. اگر راهی برای نوشتن نباشد راهی برای رستگاری هم نیست. حتا اگر روی تیغ : « به حکم اخلاق» حک شده باشد، مگر می شود به واسطه ی اخلاق، تجاوز و قلع و قمع کرد. این شکل ذهن انسان اولیه است که به پیشواز آینده نرود. هر کس چند کتاب خوانده باشد می فهمد که دستمایه ادبیات شَر است. راننده ادبیات نیروی بدی است  که بحران ایجاد می کند. خون به پا می کند که ما در این جهان خون به پا نکنیم، جنگ راه می اندازد که ما نجنگیم و ما را با تمام تنانگی رها می کند که عاشق باشیم، لخت و عور در برابرمان می گذارد تا حقیر نباشیم. ظالم و مظلوم نباشیم و در یک کلام آدم باشیم. حالا آقای ممیز می آید با ژست بسیار اخلاقی ، اسب سپید وحشی را می بیند که ایستاده بر آخور گرانسر. از آنجا که اسب  برهنه و گرانسر است، ابتدا امر می کند ساق پایش راببرندو بعد لباسی که ترجیحن از جنس تیشرت هایی که رویش نوشته نباشد، بر تنش کنند.لابد ما هم باید  این جانور بیچاره را باید به جای اسب سپید وحشی قبول کنیم. نخیر نمی شود. حتا اگر توی خانه از ترس هزار انگ و ننگ  و تهمت های چنین و چنان به پستویی پناه ببریم برای نوشتن، نمی شود با اسب سپید وحشی چنان کنیم.