۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اسب سفید وحشی

نوشتن راه رهایی ست، رستگاری ست. هرچند در این مرز پرگهر همیشه تلفات داشته. لب دوخته اند، سر بریده اند، طلا چپانده اند در دهان تا راه نفس بند آمده، با طپانچه ی ترور از پشت زده اند، با چاقو مثله مثله، آمپول هوا و شیاف پتاسیم  اعمال کرده اند، توی زندان ویروس مرگ به جان انداخته اند، با کتاب قطور آنقدر بر سر کوبیده اند که داس عزرائیل شرف پیدا کرده و در یک نمای تاریک نویسنده را شاعر را و هر کس که کارش با کلمات است نشانده اند زیر بشکه ی آب، تا چکه چکه آن ترشح  بر فرق سر بچکد و آدم آرزوی مرگ کند تا بمیرد.
اما از همه ی این ها بدتر شکنجه است. شکنجه با قیچی یا هر برنده ی تیز دیگر که در دستان میرغضب است. میر عذابی که بی رای سلطان هم می تواند عامل باشد. اسمش را گذاشته اند ممیز. اول ترها را نمی دانم که هر چه رفته ام این قیچی بوده و پیش می آمده، اما پس تر دوره ای هم بوده که به واسطه ی این ممیز، دیگران آنگونه نوشته اند که افتد و دانی و همینطور از دالانی به دخمه ای مسیر عوض کرده اند و راه سیالات پیموده اند به قدر چند مهندس دور زده اند تا خود را هم پیچانده اند. جایی از نفس افتاده ... گذاشته اند و جایی از خیرِ شر گذشته اند و عطای نوشتن را به لقایش بخشیده و به وادی بازرگانی ورود کرده  و شده اند دلال شرت و سوتین و کل کالای امثالهم که کلمه نیست، واژه نیست. 
و میر عذاب آنقدر قیچی زده که حالا پسِ واژه به لباس تن و موی سر هم بند کند. آنقدر از بدن کتاب ها کنده که نوبتِ تن آدم ها برسد. چقدر کتاب که درون نویسنده مانده اند و چند دفترِ کتاب نشده که به آب شسته، در آتش سوزانده، به دست باد سپرده و در خاک  چال شده اند. این ادبیات عاقبتش شکل بغض توی گلوست. اگر راهی برای نوشتن نباشد راهی برای رستگاری هم نیست. حتا اگر روی تیغ : « به حکم اخلاق» حک شده باشد، مگر می شود به واسطه ی اخلاق، تجاوز و قلع و قمع کرد. این شکل ذهن انسان اولیه است که به پیشواز آینده نرود. هر کس چند کتاب خوانده باشد می فهمد که دستمایه ادبیات شَر است. راننده ادبیات نیروی بدی است  که بحران ایجاد می کند. خون به پا می کند که ما در این جهان خون به پا نکنیم، جنگ راه می اندازد که ما نجنگیم و ما را با تمام تنانگی رها می کند که عاشق باشیم، لخت و عور در برابرمان می گذارد تا حقیر نباشیم. ظالم و مظلوم نباشیم و در یک کلام آدم باشیم. حالا آقای ممیز می آید با ژست بسیار اخلاقی ، اسب سپید وحشی را می بیند که ایستاده بر آخور گرانسر. از آنجا که اسب  برهنه و گرانسر است، ابتدا امر می کند ساق پایش راببرندو بعد لباسی که ترجیحن از جنس تیشرت هایی که رویش نوشته نباشد، بر تنش کنند.لابد ما هم باید  این جانور بیچاره را باید به جای اسب سپید وحشی قبول کنیم. نخیر نمی شود. حتا اگر توی خانه از ترس هزار انگ و ننگ  و تهمت های چنین و چنان به پستویی پناه ببریم برای نوشتن، نمی شود با اسب سپید وحشی چنان کنیم.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر